˙·٠•ღ❤بی صدا فریاد کن❤ღ•٠·˙

متن مرتبط با «داستا» در سایت ˙·٠•ღ❤بی صدا فریاد کن❤ღ•٠·˙ نوشته شده است

داستانی عاشقانه

  •   داستان کوتاه هیچکس چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .از سکوت خوششون نميومد .اونم می زد .غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .چشمش بسته بود و می زد .صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .بدون انتها , وسيع و آروم .يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو.احساس کرد همه چيش به هم ريخته .دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .سعی کرد به خودش مسلط باشه .يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .نمی تونست چشاشو ببنده .هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .چشاشو که باز کرد دختر نبود .يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .ولی اثری از دختر نبود .نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .....شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .با همون مانتوی سفيد با همون پسر .هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,مثل شب قبل با تموم وجود زد .احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .چقدر آرامش بخشه .اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .ديگه نمی تونست چش, ...ادامه مطلب

  • داستانی عاشقانه

  • داستان بسیار غم انگیز عاشقانه دیدار آخر و دوباره عاشقی (از دست ندید حتما بخونید ) عاشقانه… کنار خیابون ایستاده بود تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم … جلوی پاش ترمز کردم ، در عقب رو باز کرد و نشست ، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم … ,داستا"عاشقانه"داستانی عاشقانه"زیباوغمناک"عاشق" ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه +اموزنده

  •  داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمرتوی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :" این ؛ منصفانه نیست !چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!مگه یادت نیست ؟!ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟این عادلانه نیست !من خیلی شاکیم ! "مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "سنگ پاسخ داد :" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .پس بهش گفتم :" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کننآره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ " , ...ادامه مطلب

  • داستانی زیبا

  •  داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماستتوی كشوری یه پادشاهی زندگی میكرد كه خیلی مغرور ولی عاقل بودیه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟ فردی كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه كه میخواهید روی آن بنویسیدشاه به فكر فرو رفت كه چه چیزی بنویسد كه لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟همه وزیران را صدا زد وگفت وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی كه بلد هستید بگوییدوزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتندولی شاه از هیچكدام خوشش نیامد دستور داد كه بروند عالمان و حكیمان را از كل كشور جمع كنند و بیاوند وزیران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت كه هر كسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفتهر كسی یه چیزی گفتباز هم شاه خوشش نیامد تا اینكه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه كار دارمگفتند تو با شاه چه كاری داری؟پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده امهمه خندیدند و گفتند تو و جمله، ای پیر مرد تو داری میمیری تو راچه به جملهخلاصه پیر مرد با كلی التماس توانست آنها را راضی كند كه وارد دربار شودشاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟پیر مرد گفتجمله من اینست"هر اتفاقی كه برای ما می افتد به نفع ماست"شاه به فكر رفت و خیلی از این جمله استقبال كردو جایزه را به پیر مرد داد پیر مرد در حال رفتن گفتدیدی كه هر اتفاقی كه می افتد به نفع ماستشاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟تو سر من كلاه گذاشتی پیر مرد گفت نه پسرمبه نفع تو هم شد چون تو بهترین جمله جهان را یافتی پس از این حرف پیر مرد رفتشاه خیلی خوشحال بود كه بهترین جمله جهان را دارد دستور داد آن را روی انگشترش حك كننداز آن به بعد شاه هر اتفاقی كه برایش پیش میآمد میگفت:هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست تا جائی كه همه در دربار این جمله را یاد گرفند و آن را میگفتند كه هر اتفاقی كه برای ما میافتد به نفع ماست یه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع كردشاه ناراحت شد و درد مندوزیرش به او گفتهر اتفاقی كه میافتد به نفع ماستشاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی كه به نفع ما شده به زندانبان د, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها